ابیات پراکنده که به هم پیوسته نیست

باغ ملک آمد طری از رشحه‌ی کلک وزیر زان که افشک می‌کند مر باغ و بستان را طری

چه نیکو سخن گفت؟ یاری بیاری که: تا کی کشم از خسر ذل و خواری؟

نیل دمنده تویی به گاه عطیت پیل دمنده به گاه کینه گزاری

مرا با تو بدین باب تاب نیست که تو راز به از من به سر بری

آهو ز تنگ کوه بیامد به دشت و راغ بر سبزه باده خوش بود اکنون، اگر خوری

از خر و پالیک آن جای رسیدم که همی موزه‌ی چینی می‌خواهم و اسب تازی

جهانا، همانا کزین بی‌گناهی گنه کار ماییم و تو بی کنازی

به جمله خواهم یک ماهه بوسه از تو، بتا به کیچ کیچ نخواهم که فام من توزی

ای آن که از عشق تو اندر جگر خویش آتشکده دارم سد و بر هر مژه ای ژی

ازو بی اندهی بگزین و شادی با تن آسانی به تیمار جهان دل را چرا باید که بخسانی؟

شدم پیر بدین سان و تو هم خود نه جوانی مرا سینه پر انجوخ و تو چون چفته کمانی

زر خواهی و ترنج، اینک این دو رخ من می خواهی و گل و نرگس، از آن دو رخ جوی

سروست آن یا بالا؟ ماهست آن یا روی؟ زلفست آن یا چوگان؟ خالست آن یا گوی؟

آمد این نوبهار توبه شکن پرنیان گشت باغ و برزن و کوی

شاعر شهید و شهره فرالاوی وین دیگر به جمله همه راوی

جز برتری ندانی، گویی که آتشی جز راستی نجویی، ماناتر از وی

ای مایه‌ی خوبی و نیک نامی روزم ندهد بی تو روشنایی