ابیات پراکنده که به هم پیوسته نیست

جعدی سیاه دارد، کز کشی پنهان شود بدو در سرخاره

کز شاعران نوندمنم و نوگواره یک بیت پرنیان کنم از سنگ خاره

ای خون دوستانت به گردن، مکن بزه کس برنداشتست به دستی دو خربزه

بتگک ازان گزیده‌ام این کازه کم عیش نیک و دخل بی اندازه

یک سو کشمش چادر، یک سو نهمش موزه این مرده اگر خیزد، ورنه من و چلغوزه

ناگاه برآرند ز کنج تو خروشی گردند همه جمله و بر ریش تو شاشه

خوش آن نبیذ غارچی با دوستان یکدله گیتی به آرام اندرون، مجلس به بانگ و ولوله

ماه تمامست روی دلبرک من وز دو گل سرخ اندر و پر گاله

ای بار خدای، ای نگار فتنه ای دین خردمند را تو رخنه

بزرگان جهان چون بند گردن تو چون یاقوت سرخ اندر میانه

زلفینک او نهاده دارد بر گردن هاروت زاو لانه

ندارد میل فرزانه به فرزند و به زن هرگز ببرد نسل این هر دو، نبرد نسل فرزانه

ایا خورشید سالاران گیتی سوار رزم ساز و گرد نستوه

گه ارمنده‌ای و گه ارغنده‌ای گه آشفته‌ای و گه آهسته‌ای

مهر جویی ز من و بی مهری هده خواهی ز من و بیهده‌ای

بر تو رسیده بهر دل تنگ چاره‌ای از حال من ضعیف بیندیش چاره‌ای

گه در آن کندز بلند نشین گه بدین بوستان چشم گشای

کار بوسه چو آب خوردن شور بخوری بیش، تشنه‌تر گردی

بتا، نخواهم گفتن تمام مدح ترا به شرم دارد خورشید اگر کنم سپری

من کنم پیش تو دهان پر باد تا زنی بر لبم تو زابگری