ابیات پراکنده که به هم پیوسته نیست

هر آن که خاتم مدح تو کرد در انگشت سر از دریچه‌ی رنگین برون کند زرین

به سرو ماند، گر سو لاله دار بود به مورد ماند، گر مورد روید از نسرین

گیتیت چنین آید، گردنده بدین سان هم هم باد برین آید و هم باد فرودین

به چنگال قهر تو در، خصم بد دل بود همچو چرزی به چنگال شاهین

ازان کوز ابری باز کردار کلفتش بسدین و تنش زرین

چنان که خاک سر شتی به زیر خاک شوی نیات خاک و تو اندر میان خاک آگین

آن رخت کتان خویش من رفتم و پردختم چون گرد به ماندستم تنها من واین باهو

چرا عمر کرکس دو صد سال؟ ویحک! نماند فزون تر ز سالی پرستو؟

عاجز شود از اشک و غریو من هر ابر بهارگاه بابختو

دلبرا، زوکی مجال حاسد غماز تو رنگ من با تو نبندد بیش ازین ملماز تو

ای دریغ! آن حر، هنگام سخا حاتم فش ای دریغ! آن گو، هنگام وفا سام گراه

هفت سالار، کندرین فلکند همه گرد آمدند در دو و داه

نیست از من عجب که: گستاخم که تو کردی باولم دسته

گاه آرامیده و گه ارغنده گاه آشفته و گه آهسته

منم خو کرده بر بوسش، چنان چون باز بر مسته چنان بانگ آرم از بوسش، چنان چون بشکنی پسته

از مهر او ندارم بی خنده کام و لب تا سرو سبز باشد و بار آورد پده

آتش هجر ترا هیزم منم و آتش دیگر ترا هیزم پده

به جای هر گران مایه فرومایه نشانیده نمانیدست ساراوی و کره‌ی اوت مانیده

گر نعم‌های او چو چرخ دوان همه خوابست و خواب باد فره

در راه نشابور دهی دیدم بس خوب انگشته‌ی او را نه عدد بود و نه مره