ابیات پراکنده که به هم پیوسته نیست

داری مرا بدان که فراز آیم زیر دو زلفکانت به نخچیزم

چون برگ لاله بوده‌ام و اکنون چون سیب پژمرده بر آونگم

سرو بودیم چندگاه بلند کوژ گشتیم و چون درونه شدیم

بت پرستی گرفته ایم همه این جهان چون بتست و ما شمنیم

کنه را در چراغ کرد سبک پس درو کرد اندکی روغن

یکی آلوده‌ای باشد، که شهری را ببالاید چو از گاوان یکی باشد، که گاوان را کند ریخن

گر همه نعمت یک روز به ما بخشد ننهد منت بر ما و پذیرد هن

گر کس بودی که زی توام بفگندی خویشتن اندر نهادمی به فلاخن

میلاو منی، ای فغ واستاد توام من پیش آی و سه بوسه ده و میلاویه بستان

بسی خسرو نامور پیش ازین شدستند زی ساری و ساریان

از پی الفغده و روزی به جهد جانورسوی سپنج خویش جویان و روان

خواسته تاراج گشته، سر نهاده بر زیان لشکرت همواره یافه، چون رمه‌ی رفته شبان

خود غم دندان به که توانم گفتن؟ زرین گشتم برون سیمین دندان

به نوبهاران بستای ابر گریان را که از گریستن اوست این زمین خندان

به آتش درون بر مثال سمندر به آب اندرون بر مثال نهنگان

کیر آلوده بیاری و نهی در کس من بوسه ای چند برو بر نهی و بر نس من

هرگز نکند سوی من خسته نگاهی آرنگ نخواهد که شود شاد دل من

تلخی و شیرینیش آمیخته است کس نخورد نوش و شکر با پیون

ای خریدار من ترا بدو چیز: به تن و جان و مهر داده ربون

گرفته روی دریا جمله کشتی‌های بر تو ز بهر مدح خواهانت زشروان تا به آبسکون