« نه من خام طمع عشق تو میورزم و بس | که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست » |
□
کام جان پر شکر از شعر چو قند تو بود | بیت معمور ادب طبع بلند تو بود | |
زنده جان بشر از حکمت و پند تو بود | سعدیا! گردن جانها به کمند تو بود | |
« من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود؟ | سر و جان را نتوان گفت که مقداری هست » |
□
راستی دفتر سعدی به گلستان ماند | طیباتش به گل و لاله و ریحان ماند | |
اوست پیغمبر و آن نامه به فرقان ماند | وآن که او را کند انکار، به شیطان ماند | |
« عشق سعدی نه حدیثی است که پنهان ماند | داستانی است که بر هر سر بازاری هست » |