آهوی روزگار نه آهوست، اژدر است
|
|
آب هوی و حرص نه آبست، آذر است
|
زاغ سپهر، گوهر پاک بسی وجود
|
|
بنهفت زیر خاک و ندانست گوهر است
|
در مهد نفس، چند نهی طفل روح را
|
|
این گاهواره رادکش و سفلهپرور است
|
هر کس ز آز روی نهفت از بلا رهید
|
|
آنکو فقیر کرد هوای را توانگر است
|
در رزمگاه تیرهی آلودگان نفس
|
|
روشندل آنکه نیکی و پاکیش مغفر است
|
در نار جهل از چه فکندیش، این دلست
|
|
در پای دیو از چه نهادیش، این سر است
|
شمشیرهاست آخته زین نیلگون نیام
|
|
خونابههانهفته در این کهنه ساغر است
|
تا در رگ تو مانده یکی قطره خون بجای
|
|
در دست آز از پی فصد تو نشتر است
|
همواره دید و تیره نگشت، این چه دیدهایست
|
|
پیوسته کشت و کندنگشت، این چه خنجر است
|
دانی چه گفت نفس بگمراه تیه خویش:
|
|
زین راه بازگرد، گرت راه دیگر است
|
در دفتر ضمیر، چو ابلیس خط نوشت
|
|
آلوده گشت هرچه بطومار و دفتر است
|
مینا فروش چرخ ز مینا هر آنچه ساخت
|
|
سوگند یاد کرد که یاقوت احمر است
|
از سنگ اهرمن نتوان داشت ایمنی
|
|
تا بر درخت بارور زندگی بر است
|