همه موبدان تا جهان شد سیاه
|
|
بر آیین خورشید بنشست ماه
|
به گفتند زین گونه با کینه جوی
|
|
نبد سوی یک موی زان گفت وگوی
|
چوشب تیره شد گفت با موبدان
|
|
شمارا بباید شد ای بخردان
|
من امشب بگردانم این با پسر
|
|
زهر گونهیی دانش آرم ببر
|
ز لشگر بخوانیم داننده بیست
|
|
بدان تا بدین بر نباید گریست
|
برفتند دانندگان از برش
|
|
بیامد یکی موبد از لشکرش
|
چو بنشست ماهوی با راستان
|
|
چه بینید گفت اندرین داستان
|
اگر زنده ماند تن یزدگرد
|
|
ز هر سو برو لشکر آیند گرد
|
برهنه شد این راز من در جهان
|
|
شنیدند یکسر کهان و مهان
|
بیاید مرا از بدش جان به سر
|
|
نه تن ماند ایدر نه بوم و نه بر
|
چنین داد پاسخ خردمند مرد
|
|
که این خود نخستین نبایست کرد
|
اگر شاه ایران شود دشمنت
|
|
ازو بد رسد بیگمان برتنت
|
وگر خون او را بریزی بدست
|
|
که کین خواه او در جهان ایزدست
|
چپ و راست رنجست و اندوه و درد
|
|
نگه کن کنون تا چه بایدت کرد
|
پسر گفت کای باب فرخنده رای
|
|
چو دشمن کنی زو بپرداز جای
|
سپاه آید او را ز ما چین و چین
|
|
به ما بر شود تنگ روی زمین
|
تو این را چنین خردکاری مدان
|
|
چوچیره شدی کام مردان بران
|
گر از دامن او درفشی کنند
|
|
تو را با سپاه از بنه برکنند
|