چو ماهوی دل را برآورد گرد

یکی یادگاری ز ساسانیان که چون او نبندد کمر بر میان
پدر بر پدر داد و دانش‌پذیر ز نوشین روان شاه تا اردشیر
بود اردشیرش بهشتم پدر جهاندار ساسان با داد و فر
که یزدانش تاج کیان برنهاد همه شهریارانش فرخ نژاد
چو تو بود مهتر به کشور بسی نکرد اینچنین رای هرگز کسی
چو بهرام چو بین که سیصد هزار عناندار و بر گستوان ور سوار
به یک تیر او پشت برگاشتند بدو دشت پیکار بگذاشتند
چواز رای شاهان سرش سیر گشت سر دولت روشنش زیر گشت
فرآیین که تخت بزرگی بجست نبودش سزادست بد را بشست
بران گونه برکشته شد زار و خوار گزافه بپرداز زین روزگار
بترس از خدای جهان آفرین که تخت آفریدست و تاج و نگین
تن خویش بر خیره رسوا مکن که بر تو سر آرند زود این سخن
هر آنکس که با تو نگوید درست چنان دان که او دشمن جان تست
تو بیماری اکنون و ما چون پزشک پزشک خروشان به خونین سرشک
تو از بنده‌ی بندگان کمتری به اندیشه‌ی دل مکن مهتری
همی کینه با پاک یزدان نهی ز راه خرد جوی تخت مهی
شبان زاده را دل پر از تخت بود ورا پند آن موبدان سخت بود
چنین بود تابود و این تازه نیست که کار زمانه برانداره نیست
یکی رابرآرد به چرخ بلند یکی را کند خوار و زار و نژند
نه پیوند با آن نه با اینش کین که دانست راز جهان آفرین