چو بگذشت زو شاه شد یزدگرد
|
|
به ماه سفندار مذ روز ارد
|
چه گفت آن سخنگوی مرد دلیر
|
|
چو از گردش روز برگشت سیر
|
که باری نزادی مرا مادرم
|
|
نگشتی سپهر بلند از برم
|
به پرگار تنگ و میان دو گوی
|
|
چه گویم جز از خامشی نیست روی
|
نه روز بزرگی نه روز نیاز
|
|
نماند همی برکسی بر دراز
|
زمانه زمانیست چون بنگری
|
|
ندارد کسی آلت داوری
|
به یارای خوان و به پیمای جام
|
|
ز تیمار گیتی مبر هیچ نام
|
اگر چرخ گردان کشد زین تو
|
|
سرانجام خاکست بالین تو
|
دلت را به تیمار چندین مبند
|
|
بس ایمن مشو بر سپهر بلند
|
که با پیل و با شیربازی کند
|
|
چنان دان که از بینیازی کند
|
تو بیجان شوی او بماند دراز
|
|
درازست گفتار چندین مناز
|
تو از آفریدون فزونتر نه ای
|
|
چو پرویز باتخت و افسر نه ای
|
به ژرفی نگه کن که با یزدگرد
|
|
چه کرد این برافراخته هفت گرد
|
چو بر خسروی گاه بنشست شاد
|
|
کلاه بزرگی به سر برنهاد
|
چنین گفت کز دور چرخ روان
|
|
منم پاک فرزند نوشین روان
|
پدر بر پدر پادشاهی مراست
|
|
خور و خوشه و برج ماهی مراست
|
بزرگی دهم هر که کهتر بود
|
|
نیازارم آن راکه مهتر بود
|
نجویم بزرگی و فرزانگی
|
|
همان رزم و تندی و مردانگی
|
که برکس نماند همی زور و بخت
|
|
نه گنج و نه دیهیم شاهی نه تخت
|
همی نام جاوید باید نه کام
|
|
بنداز کام و برافراز نام
|