بروی اندر آمد دو دیده پرآب
|
|
همان زین توری شدش جای خواب
|
به خاقان چنین گفت کای کامجوی
|
|
همی گورکن خواهد آن نامجوی
|
بدو گفت خاقان که بهتر ببین
|
|
کجا زنده خفتست بر پشت زین
|
بدو گفت بهرام کای برمنش
|
|
هم اکنون به خاک اندر آید تنش
|
تن دشمن تو چنین خفته باد
|
|
که او خفت بر اسپ توری نژاد
|
سواری فرستاد خاقان دلیر
|
|
به نزدیک آن نامبردار شیر
|
ورا بسته و کشته دیدند خوار
|
|
بر آسوده از گردش روزگار
|
بخندید خاقان به دل در نهان
|
|
شگفت آمدش زان سوار جهان
|
پر اندیشه بد تا بایوان رسید
|
|
کلاهش ز شادی به کیوان رسید
|
سلیح و درم خواست و اسپ ورهی
|
|
همان تاج و هم تخت شاهنشهی
|
ز دینار وز گوهر شاهوار
|
|
ز هرگونه یی آلت کار زار
|
فرستاده از پیش خاقان ببرد
|
|
به گنجور بهرام جنگی سپرد
|