چو آن نامه برخواند قیصر ز تخت
|
|
فرود آمد آن مرد بیداربخت
|
به یزدان چنین گفت کای رهنمای
|
|
همیشه توی جاودانه بجای
|
تو پیروز کردی مر آن بنده را
|
|
کشنده توی مرد افگنده را
|
فراوان به درویش دینار داد
|
|
همان خوردنیهای بسیار داد
|
مر آن نامه را نیز پاسخ نوشت
|
|
بسان درختی به باغ بهشت
|
سرنامه کرد از جهاندار یاد
|
|
خداوند پیروزی و فرو داد
|
خداوند ماه و خداوند هور
|
|
خداونت پیل و خداوند مور
|
بزرگی و نیک اختری زو شناس
|
|
وزو دار تا زنده باشی سپاس
|
جز از داد و خوبی مکن در جهان
|
|
چه در آشکار و چه اندر نهان
|
یکی تاج کز قیصران یادگار
|
|
همیداشتی تا کی آید به کار
|
همان خسروی طوق با گوشوار
|
|
صدوشست تا جامهی زرنگار
|
دگر سی شتر بار دینار بود
|
|
همان در و یاقوت بسیار بود
|
صلیبی فرستاد گوهر نگار
|
|
یکی تخت پرگوهر شاهوار
|
یکی سبز خفتان به زر بافته
|
|
بسی شوشه زر برو تافته
|
ازان فیلسوفان رومی چهار
|
|
برفتند با هدیه وبا نثار
|
چو زان کارها شد به شاه آگهی
|
|
ز قیصر شدش کاربا فرهی
|
پذیره فرستاد خسرو سوار
|
|
گرانمایگان گرامی هزار
|
بزرگان به نزدیک خسرو شدند
|
|
همه پاک با هدیه نو شدند
|
چو خسرو نگه کرد و نامه بخواند
|
|
ازان خواسته در شگفتی بماند
|
به دستور فرمود پس شهریار
|
|
که آن جامهی روم گوهر نگار
|