چو خورشید روشن بیاراست گاه

به بهرام گفتند انوشه بدی ز راه نیستان چرا آمدی
که بی‌مر سپاهست پیش اندرون همه جنگ را دست شسته به خون
چنین گفت بهرام کایدر سوار نباشد جز از لشکر شهریار
فرود آمدند اندران نیستان همه جنگ را تنگ بسته میان
شنیدم که چون ما ز پرده سرای بسی چیدن راه کردیم رای
جهاندار بگزید نستود را جهان جوی بی‌تار و بی‌پود را
ابا سه هزار از سواران مرد کجا پای دارند روز نبرد
بدان تا بیاید پس ما دمان چو بینم مر او را سرآرم زمان
همه اسپ را تنگها برکشید همه گرد این بیشه لشکر کشید
سواران سبک برکشیدند تنگ گرفتند شمشیر هندی به چنگ
همه نیستان آتش اندر زدند سپه را یکایک بهم بر زدند
نیستان سراسر شد افروخته یکی کشته و دیگری سوخته
چونستود را دید بهرام گرد عنان باره‌ی تیزتگ را سپرد
ز زین برگرفتش به خم کمند بیاورد و کردش هم آنگه ببند
همی‌خواست نستود زو زینهار همی‌گفت کای نامور شهریار
چرا ریخت خواهی همی خون من ببخشای بر بخت و ارون من
مکش مر مرا تا دوان پیش تو بیایم بوم زار درویش تو
بدو گفت بهرام من چون تو مرد نخواهم که باشد به دشت نبرد
نبرم سرت را که ننگ آیدم که چون تو سواری به جنگ آیدم
چو یابی رهایی ز دستم بپوی ز من هرچ دیدی به خسرو بگوی