چوخورشید برزد سراز تیره کوه

نهاده بکوت و به بهرام چشم دو دیده پر از آب و دل پر ز خشم
چو رومی به نیزه درآمد زجای جهانجوی بر جای بفشارد پای
چو نیزه نیامد برو کارگر بر وی اندر آورد جنگی سپر
یکی تیغ زد بر سر و گردنش که تاسینه ببرید تیره تنش
چو آواز تیغش به خسرو رسید بخندید کان زخم بهرام دید
نیاطوس جنگی بتابید چشم ازان خنده‌ی خسرو آمد بخشم
به خسرو چنین گفت کای نامدار نه نیکو بود خنده درکارزار
تو رانیست از روم جز کیمیا دلت خیره بینم بکین نیا
چو کوت هزاره به ایران و روم نبینند هرگز به آباد بوم
بخندی کنون زانک اوکشته شد چنان دان که بخت تو برگشته شد
بدو گفت خسرو من از کشتنش نخندم همی وز بریده تنش
چنان دان که هرکس که دارد فسوس همو یابد از چرخ گردنده کوس
مرا گفت کز بنده بگریختی نبودت هنر تا نیاویختی
ازان بنده بگریختن نیست ننگ که زخمش بدین سان بود روز جنگ
وزان روی بهرام آواز داد که‌ای نامداران فرخ نژاد
یلان سینه و رام و ایزد گسسپ مرین کشته را بست باید بر اسپ
فرستید ز ایدر به لشکر گهش بدان تابریده ببیند شهش
تن کوت رازود برپشت زین بتنگی ببستند مردان کین
دوان اسپ با مرد گردن فراز همی‌شد به لشکر گه خویش باز
دل خسرو ازکوت شد دردمند گشادند زان کشته بند کمند