چو خورشید گردنده بی‌رنگ شد

ازیشان کسی روی پاسخ ندید زن بی‌زبان خامشی برگزید
ازان چاره نزدیک قیصر شدند ببیچارگی نزد داور شدند
که هرچند گفتیم ودادیم پند نبد پند ما مر ورا سودمند
چنین گفت قیصر که بد روزگار که ما سوکواریم زین سوکوار
ازان نامداران چو چاره نیافت سوی رای خراد بر زین شتاف
بدو گفت کای نامدار دبیر گزین سر تخمه‌ی اردشیر
یکی سوی این دختر اندر شوی مگر یک ره آواز او بشنوی
فرستاد با او یکی استوار ز ایوان به نزدیک آن سوکوار
چوخراد بر زین بیامد برش نگه کرد روی و سر و افسرش
همی‌بود پیشش زمانی دراز طلسم فریبنده بردش نماز
بسی گفت و زن هیچ پاسخ نداد پراندیشه شد مرد مهتر نژاد
سراپای زن راهمی‌بنگرید پرستندگان را بر او بدید
همی‌گفت گر زن زغم بیهش است پرستنده باری چرا خامش است
اگر خود سرشکست در چشم اوی سزیدی اگر کم شدی خشم اوی
به پیش برش بر چکاند همی چپ وراست جنبش نداند همی
سرشکش که انداخت یک جای رفت نه جنبان شدش دست ونه پای رفت
اگرخود درین کالبد جان بدی جز از دست جاییش جنبان بدی
سرشکش سوی دیگر انداختی وگر دست جای دگر آختی
نبینم همی جنبش جان و جسم نباشد جز از فیلسوفی طلسم
بر قیصر آمد بخندید وگفت که این ماه رخ را خرد نیست جفت