وزان جایگه شد به پیش پدر

هم آنگه که او خویشتن کرد راست نژندی وکژی ازین بهر ماست
چو آید بران مرز بندش کنید دل شادمان را گزندش کنید
بدین بارگاهش فرستید باز ممانید تا گردد او سرفراز
ببندید هم در زمان با سپاه فرستید گریان بدین جایگاه
چنین داد پاسخ که از بخت بد سزد زین نشان هرچ بر ما رسد
سخنها درازست و کاری درشت به یزدان کنون باز هشتیم پشت
براند اسپ وگفت آنچ از خوب و زشت جهاندار برتارک ما نبشت
بباشد نگردد باندیشه باز مبادا که آید بدشمن نیاز
چو او برگذشت این دو بیدادگر ازو بازگشتند پر کینه سر
زراه اندر ایوان شاه آمدند پراز رنج و دل پرگناه آمدند
ز در چون رسیدند نزدیک تخت زهی از کمان باز کردند سخت
فگندند ناگاه در گردنش بیاویختند آن گرامی تنش
شد آن تاج و آن تخت شاهنشهان توگفتی که هرمز نبد درجهان
چنین است آیین گردنده دهر گهی نوش بار آورد گاه زهر
اگر مایه اینست سودش مجوی که درجستنش رنجت آید بروی
چوشد گردش روز هرمز بپای تهی ماند زان تخت فرخنده جای
هم آنگاه برخاست آواز کوس رخ خونیان گشت چون سندروس
درفش سپهبد هم آنگه ز راه پدید آمد اندر میان سپاه
جفا پیشه گستهم و بند وی تیز گرفتند زان کاخ راه گریز
چنین تا بخسرو رسید این دومرد جهانجوی چون دیدشان روی زرد