ز لشکر گزین کرد بهرام شیر

پس اندر همی‌تاخت بهرام تیز سری پر ز کینه دلی پر ستیز
چو خسرو چنان دید بر پل بماند جهاندیده گستهم را پیش خواند
بیارید گفتا کمان مرا به جنگ اندرون ترجمان مرا
کمانش ببرد آنک گنجور بود بران کار گستهم دستور بود
کمان بر گرفت آن سپهدار گرد بتیر از هوا روشنایی ببرد
همی تیر بارید همچون تگرگ بیک چوبه با سر همی‌دوخت ترگ
پس اندر همی‌تاخت بهرام شیر کمندی بدست اژدهایی بزیر
چوخسرو و را دید برگشت شاد دو زاغ کمان را بزه برنهاد
یکی تیر زد بر بربارگی بشد کار آن باره یکبارگی
پیاده سپهبد سپر برگرفت ز بیچارگی دست بر سرگرفت
یلان سینه پیش اندر آمد چوگرد جهانجوی کی داشت او را بمرد
هم اندر زمان اسپ او رابخست پیاده یلان سینه را پل بجست
سپه بازگشت از پل نهروان هرآنکس که بودند پیر و جوان
چو بهرام برگشت خسرو چوگرد پل نهروان سر به سر باز کرد
همی‌راند غمگین سوی طیسفون دلی پر زغم دیدگان پر زخون
در شارستانها بهن ببست بانبوه اندیشگان درنشست
زهر بر زنی مهتران را بخواند بدور ازه بر پاسبانان نشاند