آغاز داستان

ازان بند ایزدگشسب دبیر چنان شد که دل خسته گردد به تیر
چو روزی برآمد نبودش زوار نه خورد ونه پوشش نه انده گسار
ز زندان پیامی فرستاد دوست به موبد که ای بنده را مغز و پوست
منم بی‌زواری به زندان شاه کسی را به نزدیک من نسیت راه
همی خوردنی آرزوی آیدم شکم گرسنه رنج بفزایدم
یکی خوردنی پاک پیشم فرست دوایی بدین درد ریشم فرست
دل موبد از درد پیغام اوی غمی گشت زان جای و آرام اوی
چنان داد پاسخ که از کار بند منال ار نیاید به جانت گزند
ز پیغام اوشد دلش پرشکن پراندیشه شد مغزش از خویشتن
به زاندان فرستاد لختی خورش بلرزید زان کار دل در برش
همی‌گفت کاکنون شود آگهی بدین ناجوانمرد بی‌فرهی
که موبد به زندان فرستاد چیز نیرزد تن ما برش یک پشیز
گزند آیدم زین جهاندار مرد کند برمن از خشم رخساره زرد
هم از بهر ایزد گشسب دبیر دلش بود پیچان و رخ چون زریر
بفرمود تا پاک خوالیگرش به زندان کشد خوردنیها برش
ازان پس نشست از بر تازی اسب بیامد به نزدیک ایزد گشسب
گرفتند مر یکدگر را کنار پر از درد ومژگان چو ابر بهار
ز خوی بد شاه چندی سخن همی‌رفت تا شد سخنها کهن
نهادند خوان پیش ایزدگشسب گرفتند پس واژ و برسم بدست
پس ایزد گشسب آنچ اندرز بود به زمزم همی‌گفت و موبد شنود