ازان بند ایزدگشسب دبیر
|
|
چنان شد که دل خسته گردد به تیر
|
چو روزی برآمد نبودش زوار
|
|
نه خورد ونه پوشش نه انده گسار
|
ز زندان پیامی فرستاد دوست
|
|
به موبد که ای بنده را مغز و پوست
|
منم بیزواری به زندان شاه
|
|
کسی را به نزدیک من نسیت راه
|
همی خوردنی آرزوی آیدم
|
|
شکم گرسنه رنج بفزایدم
|
یکی خوردنی پاک پیشم فرست
|
|
دوایی بدین درد ریشم فرست
|
دل موبد از درد پیغام اوی
|
|
غمی گشت زان جای و آرام اوی
|
چنان داد پاسخ که از کار بند
|
|
منال ار نیاید به جانت گزند
|
ز پیغام اوشد دلش پرشکن
|
|
پراندیشه شد مغزش از خویشتن
|
به زاندان فرستاد لختی خورش
|
|
بلرزید زان کار دل در برش
|
همیگفت کاکنون شود آگهی
|
|
بدین ناجوانمرد بیفرهی
|
که موبد به زندان فرستاد چیز
|
|
نیرزد تن ما برش یک پشیز
|
گزند آیدم زین جهاندار مرد
|
|
کند برمن از خشم رخساره زرد
|
هم از بهر ایزد گشسب دبیر
|
|
دلش بود پیچان و رخ چون زریر
|
بفرمود تا پاک خوالیگرش
|
|
به زندان کشد خوردنیها برش
|
ازان پس نشست از بر تازی اسب
|
|
بیامد به نزدیک ایزد گشسب
|
گرفتند مر یکدگر را کنار
|
|
پر از درد ومژگان چو ابر بهار
|
ز خوی بد شاه چندی سخن
|
|
همیرفت تا شد سخنها کهن
|
نهادند خوان پیش ایزدگشسب
|
|
گرفتند پس واژ و برسم بدست
|
پس ایزد گشسب آنچ اندرز بود
|
|
به زمزم همیگفت و موبد شنود
|