آغاز داستان

هرآنکس که شد در جهان شاه فش سرش گردد از گنج دینار کش
سرش را بپیچم ز کندواری نباید که جوید کسی مهتری
چنین است انجام و آغاز ما سخن گفتن فاش و هم راز ما
درود جهان آفرین برشماست خم چرخ گردان زمین شماست
چو بشنید گفتار او انجمن پر اندیشه گشتند زان تن بتن
سرگنج داران پر از بیم گشت ستمکاره را دل به دو نیم گشت
خردمند ودرویش زان هرک بود به دل‌ش اندرون شادمانی فزود
چنین بود تا شد بزرگیش راست هرآن چیز درپادشاهی که خواست
برآشفت وخوی بد آورد پیش به یکسو شد از راه آیین وکیش
هرآنکس که نزد پدرش ارجمند بدی شاد و ایمن زبیم گزند
یکایک تبه کردشان بی‌گناه بدین گونه بد رای و آیین شاه
سه مرد از دبیران نوشین روان یکی پیر ودانا و دیگر جوان
چو ایزد گشسب و دگر برزمهر دبیر خردمند با فر وچهر
سه دیگر که ماه آذرش بود نام خردمند و روشن دل و شادکام
برتخت نوشین روان این سه پیر چو دستور بودند وهمچون وزیر
همی‌خواست هرمز کزین هرسه مرد یکایک برآرد بناگاه گرد
همی‌بود ز ایشان دلش پرهراس که روزی شوند اندرو ناسپاس
بایزد گشسب آن زمان دست آخت به بیهوده بربند و زندانش ساخت
دل موبد موبدان تنگ شد رخانش ز اندیشه بی‌رنگ شد
که موبد بد وپاک بودش سرشت بمردی ورا نام بد زردهشت