هرآنکس که هست از شما نیکبخت
|
|
همه شاد باشید زین تاج وتخت
|
میان بزرگان درخشش مراست
|
|
چوبخشایش داد و بخشش مراست
|
شما مهربانی بافزون کنید
|
|
ز دل کینه و آز بیرون کنید
|
هر آنکس که پرهیز کرد از دو کار
|
|
نبیند دو چشمش بد روزگار
|
بخشنودی کردگار جهان
|
|
بکوشید یکسر کهان و مهان
|
دگر آنک مغزش بود پرخرد
|
|
سوی ناسپاسی دلش ننگرد
|
چو نیکی فزایی بروی کسان
|
|
بود مزد آن سوی تو نارسان
|
میامیز با مردم کژ گوی
|
|
که او را نباشد سخن جز بروی
|
وگر شهریارت بود دادگر
|
|
تو بر وی بسستی گمانی مبر
|
گر ای دون که گویی نداند همی
|
|
سخنهای شاهان بخواند همی
|
چو بخشایش از دل کند شهریار
|
|
تو اندر زمین تخم کژی مکار
|
هرآنکس که او پند ما داشت خوار
|
|
بشوید دل از خوبی روزگار
|
چوشاه از تو خشنود شد راستیست
|
|
وزو سر بپیچی درکاستیست
|
درشتیش نرمیست در پند تو
|
|
بجوید که شد گرم پیوند تو
|
ز نیکی مپرهیز هرگز به رنج
|
|
مکن شادمان دل به بیداد گنج
|
چو اندر جهان کام دل یافتی
|
|
رسیدی بجایی که بشتافتی
|
چو دیهیم هفتاد بر سرنهی
|
|
همه گرد کرده به دشمن دهی
|
بهر کار درویش دارد دلم
|
|
نخواهم که اندیشه زو بگسلم
|
همیخواهم از پاک پروردگار
|
|
که چندان مرا بر دهد روزگار
|
که درویش را شاد دارم به گنج
|
|
نیارم دل پارسا را به رنج
|