چو بر تخت بنشست فرخ قباد
|
|
کلاه بزرگی به سر برنهاد
|
سوی طیسفون شد ز شهر صطخر
|
|
که آزادگان را بدو بود فخر
|
چو بر تخت پیروز بنشست گفت
|
|
که از من مدارید چیزی نهفت
|
شما را سوی من گشادست راه
|
|
به روز سپید و شبان سیاه
|
بزرگ آنکسی کو به گفتار راست
|
|
زبان را بیاراست و کژی نخواست
|
چو بخشایش آرد بخشم اندرون
|
|
سر راستان خواندش رهنمون
|
نهد تخت خشنودی اندر جهان
|
|
بیابد بدادآفرین مهان
|
دل خویش را دور دارد ز کین
|
|
مهان و کهانش کنند آفرین
|
هرانگه که شد پادشا کژ گوی
|
|
ز کژی شود شاه پیکارجوی
|
سخن را بباید شنید از نخست
|
|
چو دانا شود پاسخ آید درست
|
چو داننده مردم بود آزور
|
|
همی دانش او نیاید به بر
|
هرآنگه که دانا بود پرشتاب
|
|
چه دانش مر او را چه در سر شراب
|
چنان هم که باید دل لشکری
|
|
همه در نکوهش کند کهتری
|
توانگر کجا سخت باشد به چیز
|
|
فرومایهتر شد ز درویش نیز
|
چو درویش نادان کند مهتری
|
|
به دیوانگی ماند این داوری
|
چو عیب تن خویش داند کسی
|
|
ز عیب کسان برنخواند بسی
|
ستون خرد بردباری بود
|
|
چو تندی کند تن بخواری بود
|
چو خرسند گشتی به داد خدای
|
|
توانگر شدی یکدل و پاکرای
|
گر آزاد داری تنت را ز رنج
|
|
تن مرد بیرنج بهتر ز گنج
|
هران کس که بخشش کند با کسی
|
|
بمیرد تنش نام ماند بسی
|