همه پارس چون بندهی او شدند
|
|
بزرگان پرستندهی او شدند
|
ز گفتار بد شد دل کیقباد
|
|
ز رنجش به دل برنکرد ایچ یاد
|
همیگفت گر من فرستم سپاه
|
|
سر او بگردد شود رزمخواه
|
چو من دشمنی کرده باشم به گنج
|
|
ازو دید باید بسی درد و رنج
|
کند هر کسی یاد کردار اوی
|
|
نهانی ندانند بازار اوی
|
ندارم ز ایران یکی رزمخواه
|
|
کز ایدر شود پیش او با سپاه
|
بدو گفت فرزانه مندیش زین
|
|
که او شهریاری شود بفرین
|
تو را بندگانند و سالار هست
|
|
که سایند بر چرخ گردنده دست
|
چو شاپور رازی بیاید ز جای
|
|
بدرد دل بدکنش سوفزای
|
شنید این سخن شاه و نیرو گرفت
|
|
هنرها بشست از دل آهو گرفت
|
همانگه جهاندیدهای کیقباد
|
|
بفرمود تا برنشیند چو باد
|
به نزدیک شاپور رازی شود
|
|
برآواز نخچیر و بازی شود
|
هم اندر زمان برنشاند ورا
|
|
ز ری سوی درگاه خواند ورا
|
دو اسبه فرستاده آمد بری
|
|
چو باد خزانی به هنگام دی
|
چو دیدش بپرسید سالار بار
|
|
وزو بستد آن نامهی شهریار
|
بیامد به شاپور رازی سپرد
|
|
سوار سرافراز را پیش برد
|
برو خواند آن نامهی کیقباد
|
|
بخندید شاپور مهرکنژاد
|
که جز سوفزا دشمن اندر جهان
|
|
ورا نیست در آشکار و نهان
|
ز هر جای فرمانبران را بخواند
|
|
سوی طیسفون تیز لشکر براند
|
چو آورد لشکر به نزدیک شاه
|
|
هم اندر زمان برگشادند راه
|