پادشاهی قباد چهل و سه سال بود

همه سر به سر دست نیکی برید جهان جهان را ببد مسپرید
همه مهتران آفرین خواندند زبرجد به تاجش برافشاندند
جوان بود سالش سه پنج و یکی ز شاهی ورا بهره بود اندکی
همی‌راند کار جهان سوفزای قباد اندر ایران نبد کدخدای
همه کار او پهلوان راندی کس را بر شاه ننشاندی
نه موبد بد او را نه فرمان روای جهان بد به دستوری سوفزای
چنین بود تا بیست و سه ساله گشت به جام اندرون باده چون لاله گشت
بیامد بر تاجور سوفزای به دستوری بازگشتن به جای
سپهبد خود و لشکرش ساز کرد بزد کوس و آهنگ شیراز کرد
همی‌رفت شادان سوی شهر خویش ز هر کام برداشته بهر خویش
همه پارس او را شده چون رهی همی‌بود با تاج شاهنشهی
بدان بد که من شاه بنشاندم به شاهی برو آفرین خواندم
گر از من کسی زشت گوید بدوی ورا سرد گوید براند ز روی
همی باژ جستی ز هر کشوری ز هر نامداری و هر مهتری
چو آگاهی آمد بسوی قباد ز شیراز وز کار بیداد و داد
همی‌گفت هر کس که جز نام شاه ندارد ز ایران ز گنج و سپاه
نه فرمانش باشد به چیزی نه رای جهان شد همه بنده‌ی سوفزای
هرآنکس که بد رازدار قباد برو بر سخنها همی‌کرد یاد
که از پادشاهی بنامی بسند چرا کردی ای شهریار بلند
ز گنج تو آگنده‌تر گنج او بباید گسست از جهان رنج او