همه سر به سر دست نیکی برید
|
|
جهان جهان را ببد مسپرید
|
همه مهتران آفرین خواندند
|
|
زبرجد به تاجش برافشاندند
|
جوان بود سالش سه پنج و یکی
|
|
ز شاهی ورا بهره بود اندکی
|
همیراند کار جهان سوفزای
|
|
قباد اندر ایران نبد کدخدای
|
همه کار او پهلوان راندی
|
|
کس را بر شاه ننشاندی
|
نه موبد بد او را نه فرمان روای
|
|
جهان بد به دستوری سوفزای
|
چنین بود تا بیست و سه ساله گشت
|
|
به جام اندرون باده چون لاله گشت
|
بیامد بر تاجور سوفزای
|
|
به دستوری بازگشتن به جای
|
سپهبد خود و لشکرش ساز کرد
|
|
بزد کوس و آهنگ شیراز کرد
|
همیرفت شادان سوی شهر خویش
|
|
ز هر کام برداشته بهر خویش
|
همه پارس او را شده چون رهی
|
|
همیبود با تاج شاهنشهی
|
بدان بد که من شاه بنشاندم
|
|
به شاهی برو آفرین خواندم
|
گر از من کسی زشت گوید بدوی
|
|
ورا سرد گوید براند ز روی
|
همی باژ جستی ز هر کشوری
|
|
ز هر نامداری و هر مهتری
|
چو آگاهی آمد بسوی قباد
|
|
ز شیراز وز کار بیداد و داد
|
همیگفت هر کس که جز نام شاه
|
|
ندارد ز ایران ز گنج و سپاه
|
نه فرمانش باشد به چیزی نه رای
|
|
جهان شد همه بندهی سوفزای
|
هرآنکس که بد رازدار قباد
|
|
برو بر سخنها همیکرد یاد
|
که از پادشاهی بنامی بسند
|
|
چرا کردی ای شهریار بلند
|
ز گنج تو آگندهتر گنج او
|
|
بباید گسست از جهان رنج او
|