چو بنشست با سوگ ماهی بلاش
|
|
سرش پر ز گرد و رخش پرخراش
|
سپاه آمد و موبد موبدان
|
|
هر آنکس که بود از رد و بخردان
|
فراوان بگفتند با او ز پند
|
|
سخنها که بودی ورا سودمند
|
بران تخت شاهیش بنشاندند
|
|
بسی زر و گوهر برافشاندند
|
چو بنشست بر گاه گفت ای ردان
|
|
بجویید رای و دل بخردان
|
شما را بزرگیست نزدیک من
|
|
چو روشن شود رای تاریک من
|
به گیتی هر آنکس که نیکی کند
|
|
بکوشد که تا رای ما نشکند
|
هر آنکس کجا باشد او بدسگال
|
|
که خواهد همی کار خود را همال
|
نخستین به پندش توانگر کنم
|
|
چو نپذیرد از خونش افسر کنم
|
هرآنگه که زین لشکر دینپرست
|
|
بنالد بر ما یکی زیردست
|
دل مرد بیدادگر بشکنم
|
|
همه بیخ و شاخش ز بن برکنم
|
مباشید گستاخ با پادشا
|
|
بویژه کسی کو بود پارسا
|
که او گاه زهرست و گه پایزهر
|
|
مجویید از زهر تریاک بهر
|
ز گیتی تو خوشنودی شاهجوی
|
|
مشو پیش تختش مگر تازهروی
|
چو خشم آورد شاه پوزش گزین
|
|
همی خوان به بیداد و دادآفرین
|
هرآنگه که گویی که دانا شدم
|
|
به هر دانشی بر توانا شدم
|
چنان دان که نادانتری آن زمان
|
|
مشو بر تن خویش بر بدگمان
|
وگر کار بندید پند مرا
|
|
سخن گفتن سودمند مرا
|
ز شاهان داننده یابید گنج
|
|
کسی را ز دانش ندیدم به رنج
|
برو مهتران آفرین خواندند
|
|
ز دانایی او فرو ماندند
|