پادشاهی پیروز بیست و هفت سال بود

دبیر جهاندیده را خوشنواز بفرمود تا شد بر او فراز
یکی نامه بنوشت با آفرین ز دادار بر شهریار زمین
چنین گفت کز عهد شاهان داد به گردی نخوانمت خسرونژاد
نه این بود عهد نیاکان تو گزیده جهاندار و پاکان تو
چو پیمان آزادگان بشکنی نشان بزرگی به خاک افگنی
مرا با تو پیمان بباید شکست به ناچار بردن بشمشیر دست
به نامه ز هر کارش آگاه کرد بسی هدیه با نامه همراه کرد
سواری سراینده و سرفراز همی‌رفت با نامه‌ی خوشنواز
چو آن نامه برخواند پیروز شاه برآشفت زان نامور پیشگاه
فرستاده را گفت برخیز و رو به نزدیک آن مرد دیوانه شو
بگویش که تا پیش رود برک شما را فرستاد بهرام چک
کنون تا لب رود جیحون تو راست بلندی و پستی و هامون تو راست
من اینک بیارم سپاهی گران سرافراز گردان جنگ آوران
نمانم مگر سایه‌ی خوشنواز که باشد بروی زمین بر دراز
فرستاده آمد بکردار گرد شنیده سخنها همه یاد کرد
همی‌گفت یک چند با خوشنواز ازان شاه گردنکش و دیرساز
چو گفتار بشنید و نامه بخواند سپاه پراگنده را برنشاند
بیاورد لشکر به دشت نبرد همان عهد را بر سر نیزه کرد
که بستد نیایش ز بهرامشاه که جیحون میانجیست ما را به راه
یکی مرد بینادل و چرب‌گوی ز لشکر گزین کرد با آبروی