چو بهرام با دخت شنگل بساخت
|
|
زن او همی شاه گیتی شناخت
|
شب و روز گریان بد از مهر اوی
|
|
نهاده دو چشم اندران چهر اوی
|
چو از مهرشان شنگل آگاه شد
|
|
ز بدها گمانیش کوتاه شد
|
نشستند یک روز شادان بهم
|
|
همی رفت هرگونه از بیش و کم
|
سپینود را گفت بهرامشاه
|
|
که دانم که هستی مرا نیکخواه
|
یکی راز خواهم همی با تو گفت
|
|
چنان کن که ماند سخن در نهفت
|
همی رفت خواهم ز هندوستان
|
|
تو باشی بدین کار همداستان
|
به تنها بگویم ترا یک سخن
|
|
نباید که داند کس از انجمن
|
به ایران مرا کار زین بهترست
|
|
همم کردگار جهان یاورست
|
به رفتن گر ایدونک رای آیدت
|
|
به خوبی خرد رهنمای آیدت
|
به هر جای نام تو بانو بود
|
|
پدر پیش تختت به زانو بود
|
سپینود گفت ای سرافراز مرد
|
|
تو بر خیره از راه دانش مگرد
|
بهین زنان جهان آن بود
|
|
کزو شوی همواره خندان بود
|
اگر پاک جانم ز پیمان تو
|
|
بپیچد به بیزارم از جان تو
|
بدو گفت بهرام پس چاره کن
|
|
وزین راز مگشای بر کس سخن
|
سپینود گفت ای سزاوار تخت
|
|
بسازم اگر باشدم یار بخت
|
یکی جشنگاهست ز ایدر نه دور
|
|
که سازد پدرم اندران بیشه سور
|
که دارند فرخ مران جای را
|
|
ستایند جای بتآرای را
|
بود تا بران بیشه فرسنگ بیست
|
|
که پیش بت اندر بباید گریست
|
بدان جای نخچیر گوران بود
|
|
به قنوج در عود سوزان بود
|