همان شاه شنگل دلی پر ز درد
|
|
همی داشت از کار او روی زرد
|
شب آمد بیاورد فرزانه را
|
|
همان مردم خویش و بیگانه را
|
چنین گفت کاین مرد بهرامشاه
|
|
بدین زور و این شاخ و این دستگاه
|
نباشد همی ایدر از هیچ روی
|
|
ز هرگونه آمیختم رنگ و بوی
|
گر از نزد ما او به ایران شود
|
|
به نزدیک شاه دلیران شود
|
سپاه مرا سست خواند به کار
|
|
به هندوستان نیست گوید سوار
|
سرافراز گردد مگر دشمنم
|
|
فرستاده را سر ز تن برکنم
|
نهانش همی کرد خواهم تباه
|
|
چه بینید این را چه دانید راه
|
بدو گفت فرزانه کای شهریار
|
|
دلت را بدینگونه رنجه مدار
|
فرستادهی شهریاران کشی
|
|
به غمری برد راه و بیدانشی
|
کس اندیشه زینگونه هرگز نکرد
|
|
به راه چنین رای هرگز مگرد
|
بر مهتران زشتنامی بود
|
|
سپهبد به مردم گرامی بود
|
پسانگه بیاید از ایران سپاه
|
|
یکی تاجداری چو بهرامشاه
|
نماند ز ما کس بدینجا درست
|
|
ز نیکی نباید ترا دست شست
|
رهانیدهی ماست از اژدها
|
|
نه کشتن بود رنج او را بها
|
بدین بوم ما اژدها کشت و کرگ
|
|
به تن زندگانی فزایش نه مرگ
|
چو بشنید شنگل سخن تیره شد
|
|
ز گفتار فرزانگان خیره شد
|
ببود آن شب و بامداد پگاه
|
|
فرستاد کس نزد بهرامشاه
|
به تنها تن خویش بیانجمن
|
|
نه دستور بد پیش و نه رای زن
|
به بهرام گفت ای دلارای مرد
|
|
توانگر شدی گرد بیشی مگرد
|