رهاند خرد مرد را از بلا
|
|
مبادا کسی در بلا مبتلا
|
نخستین نشان خرد آن بود
|
|
که از بد همهساله ترسان بود
|
بداند تن خویش را در نهان
|
|
به چشم خرد جست راز جهان
|
خرد افسر شهریاران بود
|
|
همان زیور نامداران بود
|
بداند بد و نیک مرد خرد
|
|
بکوشد به داد و بپیچد ز بد
|
تو اندازهی خود ندانی همی
|
|
روان را به خون در نشانی همی
|
اگر تاجدار زمانه منم
|
|
به خوبی و زشتی بهانه منم
|
تو شاهی کنی کی بود راستی
|
|
پدید آید از هر سوی کاستی
|
نه آیین شاهان بود تاختن
|
|
چنین با بداندیشگان ساختن
|
نیای تو ما را پرستنده بود
|
|
پدر پیش شاهان ما بنده بود
|
کس از ما نبودند همداستان
|
|
که دیر آمدی باژ هندوستان
|
نگه کن کنون روز خاقان چین
|
|
که از چین بیامد به ایران زمین
|
به تاراج داد آنک آورده بود
|
|
بپیچید زان بد که خود کرده بود
|
چنین هم همی بینم آیین تو
|
|
همان بخشش و فره دین تو
|
مرا ساز جنگست و هم خواسته
|
|
همان لشکر یکدل آراسته
|
ترا با دلیران من پای نیست
|
|
به هند اندرون لشکر آرای نیست
|
تو اندر گمانی ز نیروی خویش
|
|
همی پیش دریا بری جوی خویش
|
فرستادم اینک فرستادهیی
|
|
سخنگوی با دانش آزادهیی
|
اگر باژ بفرست اگر جنگ را
|
|
به بیدانشی سخت کن تنگ را
|
ز ما باد بر جان آنکس درود
|
|
که داد و خرد باشدش تار و پود
|