چو از کار رومی بپردخت شاه

وگر گوسفندی برند از رمه به تیره شب و روزگار دمه
یکی اسپ پرمایه تاوان دهم مبادا که بر وی سپاسی نهم
چو با دشمنم کارزاری بود وزان جنگ خسته سواری بود
فرستمش یکساله زر و درم نداریم فرزند او را دژم
ز دادار دارنده یکسر سپاس که اویست جاوید نیکی‌شناس
به آب و به آتش میازید دست مگر هیربد مرد آتش‌پرست
مریزید هم خون گاوان ورز که ننگست در گاو کشتن به مرز
ز پیری مگر گاو بیکار شد به چشم خداوند خود خوار شد
نباید ز بن کشت گاو زهی که از مرز بیرون شود فرهی
همه رای با مرد دانا زنید دل کودک بی‌پدر مشکنید
از اندیشه‌ی دیو باشید دور گه جنگ دشمن مجویید سور
اگر خواهم از زیردستان خراج ز دارنده بیزارم و تخت عاج
اگر بدکنش بد پدر یزدگرد به پاداش آن داد کردیم گرد
همه دل ز کردار او خوش کنید به آزادی آهنگ آتش کنید
ببخشد مگر کردگارش گناه ز دوزخ به مینو نمایدش راه
کسی کو جوانست شادی کنید دل مردمان جوان مشکنید
به پیری به مستی میازید دست که همواره رسوا بود پیر مست
گنهکار یزدان مباشید هیچ به پیری به آید به رفتن بسیچ
چو خشنود گردد ز ما کردگار به هستی غم روز فردا مدار
دل زیردستان به ما شاد باد سر سرکشان از غم آزاد باد