چو از کار رومی بپردخت شاه

کنون رفت و زو نام بد ماند و بس همی آفرین او نیابد ز کس
ز ما باد بر جان او آفرین مبادا که پیچد روانش ز کین
کنون بر نشستم بر گاه اوی به مینو کشد بی‌گمان راه اوی
همی خواهم از کردگار جهان که نیرو دهد آشکار و نهان
که با زیردستان مدارا کنیم ز خاک سیه مشک سارا کنیم
که با خاک چون جفت گردد تنم نگیرد ستمدیده‌ای دامنم
شما همچنین چادر راستی بپوشید شسته دل از کاستی
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد ز دهقان و تازی و رومی نژاد
به کردار شیرست آهنگ اوی نپیچد کسی گردن از چنگ اوی
همان شیر درنده را بشکرد به خواری تن اژدها بسپرد
کجا آن سر و تاج شاهنشهان کجا آن بزرگان و فرخ مهان
کجا آن سواران گردنکشان کزیشان نبینم به گیتی نشان
کجا ان پری چهرگان جهان کزیشان بدی شاد جان مهان
هرانکس که رخ زیر چادر نهفت چنان دان که گشتست با خاک جفت
همه دست پاکی و نیکی بریم جهان را به کردار بد نشمریم
به یزدان دارنده کو داد فر به تاج و به تخت و نژاد و گهر
که گر کارداری به یک مشک خاک زبان جوید اندر بلند و مغاک
هم‌انجا بسوزم به آتش تنش کنم بر سر دار پیراهنش
وگر در گذشته ز شب چند پاس بدزدد ز درویش دزدی پلاس
به تاوانش دیبا فرستم ز گنج بشویم دل غمگنان را ز رنج