چو خورشید بر چرخ بنمود دست

اگر باژ خواهی ز قیصر رواست ک دستور تو بر جهان پادشاست
ز گفتار او شاد شد شهریار دلش تازه شد چو گل اندر بهار
برون شد فرستاده از پیش شاه شب آمد برآمد درفش سیاه
پدید آمد آن چادر مشکبوی به عنبر بیالود خورشید روی
شکیبا نبد گنبد تیزگرد سر خفته از خواب بیدار کرد
درفشی بزد چشمه‌ی آفتاب سر شاه گیتی سبک شد ز خواب
در بار بگشاد سالار بار نشست از بر تخت خود شهریار
بفرمود تا خلعت آراستند فرستاده را پیش او خواستند
ز سیمین و زرین و اسپ و ستام ز دینار گیتی که بردند نام
ز دینار و گوهر ز مشک و عبیر فزون گشت از اندیشه‌ی تیزویر