ز دارنده بر جان آنکس درود
|
|
که از مردمی باشدش تار و پود
|
چو اندر نوشتند چینی حریر
|
|
سر خامه را کرد مشکین دبیر
|
به عنوان برش شاه گیتی نوشت
|
|
دل داد و دانندهی خوب و زشت
|
خداوند بخشایش و فر و زور
|
|
شهنشاه بخشنده بهرام گور
|
سوی مرزبانان فرمانبران
|
|
خردمند و دانا و جنگی سران
|
به هر سو نوند و سوار و هیون
|
|
همی رفت با نامهی رهنمون
|
چو آن نامه آمد به هر کشوری
|
|
به هر نامداری و هر مهتری
|
همی گفت هرکس که یزدان سپاس
|
|
که هست این جهاندار یزدان شناس
|
زن و مرد و کودک به هامون شدند
|
|
به هر کشور از خانه بیرون شدند
|
همی خواندند آفرین نهان
|
|
بران دادگر شهریار جهان
|
ازان پس به خوردن بیاراستند
|
|
می و رود و رامشگران خواستند
|
یکی نیمه از روز خوردن بدی
|
|
دگر نیمه زو کارکردن بدی
|
همی نو به هر بامدادی پگاه
|
|
خروشی بدی پیش درگاه شاه
|
که هرکس که دارد خورید و دهید
|
|
سپاسی ز خوردن به خود برنهید
|
کسی کش نیازست آید به گنج
|
|
ستاند ز گنج درم سخته پنج
|
سه من تافته بادهی سالخورده
|
|
به رنگ گل نار و با رنگ زرد
|
هانی به رامش نهادند روی
|
|
پرآواز میخواره شد شهر و کوی
|
چنان بد که از بید و گل افسری
|
|
ز دیدار او خواستندی کری
|
یکی شاخ نرگس به تای درم
|
|
خریدی کسی زان نگشتی دژم
|
ز شادی جوان شد دل مرد پیر
|
|
به چشمه درون آبها گشت شیر
|