همی گفت هرکس کزین پادشا
|
|
بپیچد دل مردم پارسا
|
دل شاه بهرام بیدار بود
|
|
ازین آگهی پر ز تیمار بود
|
همی ساختی کار لشکر نهان
|
|
ندانست رازش کس اندر جهان
|
همه شهر ایران ز کارش به بیم
|
|
از اندیشگان دل شده به دو نیم
|
همه گشته نومید زان شهریار
|
|
تن و کدخدایی گرفتند خوار
|
پس آگاه آمد به بهرامشاه
|
|
که آمد ز چین اندر ایران سپاه
|
جهاندار گستهم را پیش خواند
|
|
ز خاقان چین چند با او براند
|
کجا پهلوان بود و دستور بود
|
|
چو رزم آمدی پیش رنجور بود
|
دگر مهرپیروز به زاد را
|
|
سوم مهربرزین خراد را
|
چو بهرام پیروز بهرامیان
|
|
خزروان رهام با اندیان
|
یکی شاه گیلان یکی شاه ری
|
|
که بودند در رای هشیار پی
|
دگر داد برزین رزمآزمای
|
|
کجا زاولستان بدو بد به پای
|
بیاورد چون قارن برزمهر
|
|
دگر دادبرزین آژنگ چهر
|
گزین کرد ز ایرانیان سیهزار
|
|
خردمند و شایستهی کارزار
|
برادرش را داد تخت و کلاه
|
|
که تا گنج و لشکر بدارد نگاه
|
خردمند نرسی آزاد چهر
|
|
همش فر و دین بود هم داد و مهر
|
وزان جایگه لشکر اندر کشید
|
|
سوی آذرآبادگان پرکشید
|
چو از پارس لشکر فراوان ببرد
|
|
چنین بود رای بزرگان و خرد
|
که از جنگ بگریخت بهرامشاه
|
|
وزان سوی آذر کشیدست راه
|
چو بهرام رخ سوی دریا نهاد
|
|
رسولی ز قیصر بیامد چو باد
|