بیود آن شب تیره با می به دست
|
|
همان لنبک آبکش میپرست
|
چو شب روز شد تیز لنبک برفت
|
|
بیامد به نزدیک بهرام تفت
|
بدو گفت روز سیم شادباش
|
|
ز رنج و غم و کوشش آزاد باش
|
بزن دست با من یک امروز نیز
|
|
چنان دان که بخشیدهای زر و چیز
|
بدو گفت بهرام کین خود مباد
|
|
که روز سه دیگر نباشیم شاد
|
برو آبکش آفرین خواند و گفت
|
|
که بیداردل باش و با بخت جفت
|
به بازار شد مشک و آلت ببرد
|
|
گروگان به پرمایه مردی سپرد
|
خرید آنچ بایست و آمد دوان
|
|
به نزدیک بهرام شد شادمان
|
بدو گفت یاری ده اندر خورش
|
|
که مرد از خورشها کند پرورش
|
ازو بستد آن گوشت بهرام زود
|
|
برید و بر آتش خورشها فزود
|
چو نان خورده شد میگرفتند و جام
|
|
نخست از شهنشاه بردند نام
|
چو می خورده شد خواب را جای کرد
|
|
به بالین او شمع بر پای کرد
|
به روز چهارم چو بفروخت هور
|
|
شد از خواب بیدار بهرام گور
|
بشد میزبان گفت کای نامدار
|
|
ببودی درین خانهی تنگ و تار
|
بدین خانه اندر تنآسان نهای
|
|
گر از شاه ایران هراسان نهای
|
دو هفته بدین خانهی بینوا
|
|
بباشی گر آید دلت را هوا
|
برو آفرین کرد بهرامشاه
|
|
که شادان و خرم بدی سال و ماه
|
سه روز اندرین خانه بودیم شاد
|
|
که شاهان گیتی گرفتیم یاد
|
به جایی بگویم سخنهای تو
|
|
که روشن شود زو دل و رای تو
|
که این میزبانی ترا بر دهد
|
|
چو افزون دهی تخت و افسر دهد
|