پدر آرزو کرد بهرام را

هم‌اندر زمان زود پاسخ نوشت سخنهای با مغز و فرخ نوشت
چنین گفت کای مهتر نامور نگر سر نپیچی ز راه پدر
به نیک و بد شاه خرسند باش پرستنده باش و خردمند باش
بدیها به صبر از مهان بگذرد سر مرد باید که دارد خرد
سپهر روان را چنین است رای تو با رای او هیچ مفزای پای
دلی را پر از مهر دارد سپهر دلی پر ز کین و پر آژنگ چهر
جهاندار گیتی چنین آفرید چنان کو چماند بباید چمید
ازین پس ترا هرچ آید به کار ز دینار وز گوهر شاهوار
فرستم نگر دل نداری به رنج نیرزد پراگنده رنج تو گنج
ز دینار گنجی کنون ده هزار فرستادم اینک ز بهر نثار
پرستار کو رهنمای تو بود به پرده درون دلگشای تو بود
فرستادم اینک به نزدیک تو که روشن کند جان تاریک تو
هرانگه که دینار بردی به کار گرانی مکن هیچ بر شهریار
که دیگر فرستمت بسیار نیز وزین پادشاهی ز هرگونه چیز
پرستنده باش و ستاینده باش به کار پرستش فزاینده باش
تو آن خوی بد را ز شاه جهان جدا کرد نتوانی اندر نهان
فرستاد زان تازیان ده سوار سخن‌گوی و بینادل و دوستدار
رسیدند نزدیک بهرامشاه ابا بدره و برده و نیک‌خواه
خردمند بهرام زان شاد شد همه دردها بر دلش باد شد
وزان پس بدان پند شاه عرب پرستش بدی کار او روز و شب