هماندر زمان زود پاسخ نوشت
|
|
سخنهای با مغز و فرخ نوشت
|
چنین گفت کای مهتر نامور
|
|
نگر سر نپیچی ز راه پدر
|
به نیک و بد شاه خرسند باش
|
|
پرستنده باش و خردمند باش
|
بدیها به صبر از مهان بگذرد
|
|
سر مرد باید که دارد خرد
|
سپهر روان را چنین است رای
|
|
تو با رای او هیچ مفزای پای
|
دلی را پر از مهر دارد سپهر
|
|
دلی پر ز کین و پر آژنگ چهر
|
جهاندار گیتی چنین آفرید
|
|
چنان کو چماند بباید چمید
|
ازین پس ترا هرچ آید به کار
|
|
ز دینار وز گوهر شاهوار
|
فرستم نگر دل نداری به رنج
|
|
نیرزد پراگنده رنج تو گنج
|
ز دینار گنجی کنون ده هزار
|
|
فرستادم اینک ز بهر نثار
|
پرستار کو رهنمای تو بود
|
|
به پرده درون دلگشای تو بود
|
فرستادم اینک به نزدیک تو
|
|
که روشن کند جان تاریک تو
|
هرانگه که دینار بردی به کار
|
|
گرانی مکن هیچ بر شهریار
|
که دیگر فرستمت بسیار نیز
|
|
وزین پادشاهی ز هرگونه چیز
|
پرستنده باش و ستاینده باش
|
|
به کار پرستش فزاینده باش
|
تو آن خوی بد را ز شاه جهان
|
|
جدا کرد نتوانی اندر نهان
|
فرستاد زان تازیان ده سوار
|
|
سخنگوی و بینادل و دوستدار
|
رسیدند نزدیک بهرامشاه
|
|
ابا بدره و برده و نیکخواه
|
خردمند بهرام زان شاد شد
|
|
همه دردها بر دلش باد شد
|
وزان پس بدان پند شاه عرب
|
|
پرستش بدی کار او روز و شب
|