بدین کار پاداش نزد منست
|
|
بهار شما اورمزد منست
|
پسندیدم این رای و فرهنگ اوی
|
|
که سوی خرد بینم آهنگ اوی
|
تو چون دیر ماندی بدین بارگاه
|
|
پدر چشم دارد همانا به راه
|
ز دینار گنجیش پنجه هزار
|
|
بدادند با جامهی شهریار
|
ز آخر به سیمین و زرین لگام
|
|
ده اسپ گرانمایه بردند نام
|
ز گستردنیهای زیبنده نیز
|
|
ز رنگ و ز بوی و ز هرگونه چیز
|
ز گنج جهاندار ایران ببرد
|
|
یکایک به نعمان منذر سپرد
|
به شادی در بخشش اندر گشاد
|
|
بر اندازه یارانش را هدیه داد
|
به منذر یکی نامه بنوشت شاه
|
|
چنانچون بود در خور پیشگاه
|
به آزادی از کار فرزند اوی
|
|
که شاه یمن گشت پیوند اوی
|
به پاداش این کار یازم همی
|
|
به چونین پسر سرفرازم همی
|
یکی نامه بنوشت بهرام گور
|
|
که کار من ایدر تباهست و شور
|
نه این بود چشم امیدم به شاه
|
|
که زین سان کند سوی کهتر نگاه
|
نه فرزندم ایدر نه چون چاکری
|
|
نه چون کهتری شاددل بر دری
|
به نعمان بگفت آنچ بودش نهان
|
|
ز بد راه و آیین شاه جهان
|
چو نعمان برفت از در شهریار
|
|
بیامد بر منذر نامدار
|
بدو نامهی شاه گیتی بداد
|
|
ببوسید منذر به سر بر نهاد
|
وزان هدیهها شادمانی نمود
|
|
بران آفرین آفرین برفزود
|
وزان پس فرستاده اندر نهفت
|
|
ز بهرام چندی به منذر بگفت
|
پس آن نامه برخواند پیشش دبیر
|
|
رخ نامور گشت همچون زریر
|