همی رفت شادان به اصطخر پارس
|
|
که اصطخر بد بر زمین فخر پارس
|
چو اندر نصیبین خبر یافتند
|
|
همه جنگ را تیز بشتافتند
|
که ما را نباید که شاپور شاه
|
|
نصیبین بگیرد بیارد سپاه
|
که دین مسیحا ندارد درست
|
|
همش کیش زردشت و زند است و است
|
چو آید ز ما برنگیرد سخن
|
|
نخواهیم استا و دین کهن
|
زبردست شد مردم زیردست
|
|
به کین مرد شهری به زین برنشست
|
چو آگاهی آمد به شاپور شاه
|
|
که اندر نصیبین ندادند راه
|
ز دین مسیحا برآشفت شاه
|
|
سپاهی فرستاد بیمر به راه
|
همی گفت پیغمبری کش جهود
|
|
کشد دین او را نشاید ستود
|
برفتند لشکر به کردار گرد
|
|
سواران و شیران روز نبرد
|
به یک هفته آنجا همی جنگ بود
|
|
دران شهر از جنگ بس تنگ بود
|
بکشتند زیشان فراوان سران
|
|
نهادند بر زنده بند گران
|
همه خواستند آن زمان زینهار
|
|
نوشتند نامه بر شهریار
|
ببخشیدشان نامبردار شاه
|
|
بفرمود تا بازگردد سپاه
|
به هر کشوری نامداری گرفت
|
|
همان بر جهان کامگاری گرفت
|
همی خواندندیش پیروز شاه
|
|
همی بود یک چند با تاج و گاه
|
کنیزک که او را رهانیده بود
|
|
بدان کامگاری رسانیده بود
|
دلفروزو فرخپیش نام کرد
|
|
ز خوبان مر او را دلارام کرد
|
همان باغبان را بسی خواسته
|
|
بداد و گسی کردش آراسته
|
همی بود قیصر به زندان و بند
|
|
به زاری و خواری و زخم کمند
|