دگر خفته آسیمه برخاستند
|
|
به هر جای جنگی بیاراستند
|
ازیشان کس از بیم ننمود پشت
|
|
بسی نامور شاه ایران بکشت
|
چو شد طایر اندر کف او اسیر
|
|
بیامد برهنه دوان ناگزیر
|
به چنگ وی آمد حصار و بنه
|
|
گرفتار شد مردم بدتنه
|
ببود آن شب و بامداد پگاه
|
|
چو خورشید بنمود زرین کلاه
|
یکی تخت پیروزه اندر حصار
|
|
به آیین نهادند و دادند بار
|
چو از بارپردخته شد شهریار
|
|
به نزدیک او شد گل نوبهار
|
ز یاقوت سرخ افسری بر سرش
|
|
درفشان ز زربفت چینی برش
|
بدانست کای جادوی کار اوست
|
|
بدو بد رسیدن ز کردار اوست
|
چنین گفت کای شاه آزاد مرد
|
|
نگه کن که که فرزند با من چه کرد
|
چنین گفت شاپور بدنام را
|
|
که از پرده چون دخت بهرام را
|
بیاری و رسوا کنی دوده را
|
|
برانگیزی آن کین آسوده را
|
به دژخیم فرمود تا گردنش
|
|
زند به آتش اندر بسوزد تنش
|
سر طایر از ننگ در خون کشید
|
|
دو کتف وی از پشت بیرون کشید
|
هرانکس کجا یافتی از عرب
|
|
نماندی که با کس گشادی دو لب
|
ز دو دست او دور کردی دو کفت
|
|
جهان ماند از کار او در شگفت
|
عرابی ذوالاکتاف کردش لقب
|
|
چو از مهره بگشاد کفت عرب
|
وزانجا یگه شد سوی پارس باز
|
|
جهانی همه برد پیشش نماز
|
برین نیز بگذشت چندی سپهر
|
|
وزان پس دگرگونه بنمود چهر
|