ازیشان ترا دل شود دردمند
|
|
بسی بر سپاه تو آید گزند
|
ز گفتار شاه آمد اکنون نشان
|
|
فراز آمد آن روز گردنکشان
|
کس از نامهی نامداران نخواند
|
|
که چندین سپه کس ز ترکان براند
|
شما را سوی پارس باید شدن
|
|
شبستان بیاوردن و آمدن
|
وزان جا کشیدن سوی زاوه کوه
|
|
بران کوه البرز بردن گروه
|
ازیدر کنون زی سپاهان روید
|
|
وزین لشکر خویش پنهان روید
|
ز کار شما دل شکسته شوند
|
|
برین خستگی نیز خسته شوند
|
ز تخم فریدون مگر یک دو تن
|
|
برد جان ازین بیشمار انجمن
|
ندانم که دیدار باشد جزین
|
|
یک امشب بکوشیم دست پسین
|
شب و روز دارید کارآگهان
|
|
بجویید هشیار کار جهان
|
ازین لشکر ار بد دهند آگهی
|
|
شود تیره این فر شاهنشهی
|
شما دل مدارید بس مستمند
|
|
که باید چنین بد ز چرخ بلند
|
یکی را به جنگ اندر آید زمان
|
|
یکی با کلاه مهی شادمان
|
تن کشته با مرده یکسان شود
|
|
طپد یک زمان بازش آسان شود
|
بدادش مران پندها چون سزید
|
|
پس آن دست شاهانه بیرون کشید
|
گرفت آن دو فرزند را در کنار
|
|
فرو ریخت آب از مژه شهریار
|