چون نیست شدی هست ببودی صنما | چون خاک شدی پاک شدی لاجرما |
□
وای ای مردم داد زعالم برخاست | جرم او کند و عذر مرا باید خواست |
□
مرغی به سر کوه نشست و برخاست | بنگر که از آن کوه چه افزود و چه کاست |
□
بی غم دل کیست تا بدان مالم دست | بی غم دل زنگیان شوریدهی مست |
□
جز درد دل از نظارهی خوبان چیست | آنرا که دو دست و کیسه از سیم تهیست |
□
فاساختن و خوی خوش و صفرا هیچ | تا عشق میان ما بماند بی هیچ |
□
آنرا که کلاه سر بباید زد و برد | زانست که او بزرگ را دارد خرد |
□
آنجا که مرا با تو همی هست دیدار | آنجا روم و روی کنم در دیوار |
□
تا با تو تویی ترا بدین حرف چه کار | کین آب حیاتست ز آدم بیزار |
□
گر من به ختن ز یار وادارم دست | باورد و نسا و طوس یار من بس |
□
فاساختن و روی خوش و صفرا کم | تا عهد میان ما بماند محکم |
□
من گبر بدم کنون مسلمان گشتم | بد عهد بدم کنون به فرمان گشتم |
□
جایی که حدیث تو کند خندانم | خندان خندان به لب برآید جانم |
□
اشتربان را سرد نباید گفتن | او را چو خوشست غریبی و شب رفتن |
□
از ترکستان که بود آرندهی تو | گو رو دیگر بیار مانندهی تو |
□
زلفت سیهست مشک را کان گشتی | از بس که بجستی تو همه آن گشتی |
□
گر آنچه بگفتهای به پایان نبری | گر شیر شوی زدست ما جان نبری |
□
هر جا که روی دو گاو کارند و خری | خواهی تو بمرو باش خواهی بهری |
□
آراسته و مست به بازار آیی | ای دوست نترسی که گرفتار آیی |