وقت آن شد که کار دریابیم | در شتاب است عمر بشتابیم | |
دیدهی حرص و آز بر دوزیم | پنجهی زهد و زرق برتابیم | |
ما گدایان کوی میکدهایم | نه مقیمان کنج محرابیم | |
نه ز جور زمانه در خشمیم | نز جفای سپهر در تابیم | |
نه اسیران نام و ناموسیم | نه گرفتار ملک و اسبابیم | |
بندهی یکروان یک رنگیم | دشمن شیخکان قلابیم | |
گرد کوی مغان همیگردیم | مترصد که فرصتی یابیم | |
با مغان بادهی مغانه خوریم | تا به کی غصهی زمانه خوریم |
□
هر که او آه عاشقانه زند | آتش از آه او زبانه زند | |
عشق شمعی از آن برافروز | شعله چون بر شرابخانه زند | |
می درآید به جوش و هر قطره | عکس دیگر بر آستانه زند | |
هر که زان باده جرعهای بچشید | لاف مستی جاودانه زند | |
بندهی آن دمم که با ساقی | شاهد ما دم از چمانه زند | |
با حریفی سه چار کز مستی | این کند رقص و آن چغانه زند | |
خیز تا پیش از آنکه مرغ سحر | بال زرین بر آشیانه زند | |
با مغان بادهی مغانه خوریم | تا به کی غصهی زمانه خوریم |
□
عقل با روح خودستائی کرد | عشق با هر دو پادشائی کرد | |
از پس پرده حسن با صد ناز | چهره بنمود و دلربائی کرد | |
ناگهان التفات عشق بدید | غره شد دعوی خدائی کرد | |
کار دریافت رند فرزانه | رفت و با عشق آشنائی کرد |