ای شمع سرکشان که به سر پنجهی جفا | سر رشته وفای مرا تاب دادهای | |
گر سارمت فکار به زخم سخن مرنج | چون خنجر زبان مرا آب دادهای |
□
شاعر خیره در اقلیم سخن میباشد | جان ستاننده ز اعدانه به تلخی به خموشی | |
گر بنابر غرضی گرچه نگوید هجوت | مدحت آن نوع بگوید که تو خود را بکشی |