قطعه

ای شمع سرکشان که به سر پنجه‌ی جفا سر رشته وفای مرا تاب داده‌ای
گر سارمت فکار به زخم سخن مرنج چون خنجر زبان مرا آب داده‌ای

شاعر خیره در اقلیم سخن می‌باشد جان ستاننده ز اعدانه به تلخی به خموشی
گر بنابر غرضی گرچه نگوید هجوت مدحت آن نوع بگوید که تو خود را بکشی