ممنان از دست باد ضایره
|
|
جمله بنشستند اندر دایره
|
یاد طوفان بود و کشتی لطف هو
|
|
بس چنین کشتی و طوفان دارد او
|
پادشاهی را خدا کشتی کند
|
|
تا به حرص خویش بر صفها زند
|
قصد شه آن نه که خلق آمن شوند
|
|
قصدش آنک ملک گردد پایبند
|
آن خراسی میدود قصدش خلاص
|
|
تا بیابد او ز زخم آن دم مناص
|
قصد او آن نه که آبی بر کشد
|
|
یاکه کنجد را بدان روغن کند
|
گاو بشتابد ز بیم زخم سخت
|
|
نه برای بردن گردون و رخت
|
لیک دادش حق چنین خوف وجع
|
|
تا مصالح حاصل آید در تبع
|
همچنان هر کاسبی اندر دکان
|
|
بهر خود کوشد نه اصلاح جهان
|
هر یکی بر درد جوید مرهمی
|
|
در تبع قایم شده زین عالمی
|
حق ستون این جهان از ترس ساخت
|
|
هر یکی از ترس جان در کار باخت
|
حمد ایزد را که ترسی را چنین
|
|
کرد او معمار و اصلاح زمین
|
این همه ترسندهاند از نیک و بد
|
|
هیچ ترسنده نترسد خود ز خود
|
پس حقیقت بر همه حاکم کسیست
|
|
که قریبست او اگر محسوس نیست
|
هست او محسوس اندر مکمنی
|
|
لیک محسوس حس این خانه نی
|
آن حسی که حق بر آن حس مظهرست
|
|
نیست حس این جهان آن دیگرست
|
حس حیوان گر بدیدی آن صور
|
|
بایزید وقت بودی گاو و خر
|
آنک تن را مظهر هر روح کرد
|
|
وآنک کشتی را براق نوح کرد
|
گر بخواهد عین کشتی را به خو
|
|
او کند طوفان تو ای نورجو
|
هر دمت طوفان و کشتی ای مقل
|
|
با غم و شادیت کرد او متصل
|