پند دادن پدر مجنون را

سایه نه به خود فتاد در چاه بر اوج به خویشتن نشد ماه
از پیکر پیل تا پرمور کس نیست که نیست بر وی این زور
سنگ از دل تنگ من بکاهد دلتنگی خویشتن که خواهد
بخت بد من مرا بجوید بدبختی را زخود که شوید
گر دست رسی بدی در این راه من بودمی آفتاب یا ماه
چون کار به اختیار ما نیست به کردن کار کار ما نیست
خوشدل نزیم من بلاکش وان کیست که دارد او دل خوش
چون برق ز خنده لب ببندم ترسم که بسوزم ار بخندم
گویند مرا چرا نخندی گریه است نشان دردمندی
ترسم چو نشاط خنده خیزد سوز از دهنم برون گریزد