چنین گفت پیری پسندیده دوش
|
|
خوش آید سخنهای پیران به گوش
|
که در هند رفتم به کنجی فراز
|
|
چه دیدم؟ پلیدی سیاهی دراز
|
تو گفتی که عفریت بلقیس بود
|
|
به زشتی نمودار ابلیس بود
|
در آغوش وی دختری چون قمر
|
|
فرو برده دندان به لبهاش در
|
چنان تنگش آورده اندر کنار
|
|
که پنداری اللیل یغشی النهار
|
مرا امر معروف دامن گرفت
|
|
فضول آتشی گشت و در من گرفت
|
طلب کردم از پیش و پس چوب و سنگ
|
|
که ای ناخدا ترس بی نام و ننگ
|
به تشنیع و دشمنام و آشوب و زجر
|
|
سپید از سیه فرق کردم چوفجر
|
شد آن ابر ناخوش ز بالای باغ
|
|
پدید آمد آن بیضه از زیر زاغ
|
ز لا حولم آن دیو هیکل بجست
|
|
پری پیکر اندر من آویخت دست
|
که ای زرق سجادهی زرق پوش
|
|
سیهکار دنیاخر دینفروش
|
مرا عمرها دل ز کف رفته بود
|
|
بر این شخص و جان بر وی آشفته بود
|
کنون پخته شد لقمه خام من
|
|
که گرمش بدر کردی از کام من
|
تظلم برآورد و فریاد خواند
|
|
که شفقت برافتاد و رحمت نماند
|
نماند از جوانان کسی دستگیر
|
|
که بستاندم داد از این مرد پیر؟
|
که شرمش نیاید ز پیری همی
|
|
زدن دست در ستر نامحرمی
|
همی کرد فریاد و دامن به چنگ
|
|
مرا مانده سر در گریبان ز ننگ
|
فرو گفت عقلم به گوش ضمیر
|
|
که از جامه بیرون روم همچو سیر
|
نه خصمی که با او برآیی به داو
|
|
بگرداندت گرد گیتی به گاو
|
برهنه دوان رفتم از پیش زن
|
|
که در دست او جامه بهتر که من
|