- ۲۲۱ عید آمد و مرغان ره گلزار گرفتند
- ۲۲۲ کام من از آن کنج دهان هیچ ندادند
- ۲۲۳ خاکم به ره آن بت چالاک نکردند
- ۲۲۴ ای خوش آنان که قدم در ره میخانهی زدند
- ۲۲۵ بر زلف تو باید که ره شانه ببندند
- ۲۲۶ مردان خدا پردهی پندار دریدند
- ۲۲۷ مرا با چشم گریان آفریدند
- ۲۲۸ چینیان گر به کف از جعد تو یک تار آرند
- ۲۲۹ گر به چین بویی از آن سنبل مشکین آرند
- ۲۳۰ بهل ز صورت خوبت نقاب بردارند
- ۲۳۱ چون بتان دستی به ناز زلف پر چین میبرند
- ۲۳۲ آنان که در محبت او سنگ میخورند
- ۲۳۳ تشنگان ستمت زندگی از سر گیرند
- ۲۳۴ صورتگران که صورت دل خواه میکشند
- ۲۳۵ مگر خدا ز رقیبان تو را جدا بکند
- ۲۳۶ زان سبب جان آفرینش جان روشن لطف کرد
- ۲۳۷ گر نرخ بوسه را لب جانان به جان کند
- ۲۳۸ کاشکی ساقی ز لعلش می به جام من کند
- ۲۳۹ دل نداند که فدای سر جانان چه کند
- ۲۴۰ چون دم تیغ تو قصد جان ستانی میکند