پسری داشت شحنهی تبریز
|
|
حسن او دلفریب و شورانگیز
|
خلعت ذات او، ز موزونی
|
|
صورت لطف و صنع بیچونی
|
شیخ عالم، امام غزالی
|
|
آن جهان علوم را والی
|
گشت آگاه زان گزیده خصال
|
|
صفتش فهم کرد از استدلال
|
خبر حسن او به شیخ رسید
|
|
صبر و آرام از دلش برمید
|
اسب عزم از زمین ری زین کرد
|
|
میل دیدار آن نگارین کرد
|
از می اشتیاق او شد مست
|
|
پای در ره نهاد و دل بردست
|
چون به نزدیک شهر رفت فقیر
|
|
عرضه کردند حال او به امیر
|
گفت شحنه که: باشد آن سالوس
|
|
به امید آمد و شود مایوس
|
شیخ صورت پرست و زراق است
|
|
شهرهی شید اندر آفاق است
|
مگذارید اندرین شهرش
|
|
تا رود باز پس، کشد زهرش
|
قاصدی شد ز شهر بر سر راه
|
|
کرد از آن حال شیخ را آگاه
|
چون که بشنید شیخ صاحب درد
|
|
در دو فرسنگ شهر منزل کرد
|
چون به جیب افق فرو شد هور
|
|
روشنی شد ز صحن عالم دور
|
شد به خرگه، هوای بستر کرد
|
|
دامن خیمه پر ز گوهر کرد
|
شحنه را نیز خواب در پیچید
|
|
گوش کن تا که او به خواب چه دید:
|
دید در خواب، کش رسول خدا
|
|
داد مشتی مویز و گفت او را:
|
بستان این مویز و رو حالی
|
|
خود ببر پیش شیخ غزالی
|
چون درآمد به صبح شحنه ز خواب
|
|
بر گرفت آن مویز و کرد شتاب
|
شیخ چون دید شحنه را از دور
|
|
در پی افتاده آن سرشته ز نور
|