قسمت سوم

از آرزوی خیال تو روز دراز در بند شبم با دل پر درد و نیاز
وز بی‌خوابی همه شب ای شمع طراز می‌گویم کی بود که روز آید باز

ای دست تو در جفا چو زلف تو دراز وی بی‌سببی گرفته پای از من باز
دی دست زاستین برون کرده به عهد وامروز کشیده پای در دامن ناز

آن شد که من از عشق تو شبهای دراز با مه گله کردمی و با پروین راز
جستم ز تو چون کبوتر از چنگل باز رفتم نه چنان که دیگرم بینی باز

زان شب که به روز برده‌ام با تو به ناز روز و شبم از غمت سیاهست و دراز
بس روز چنین بی‌تو به سر خواهم برد تا با تو شبی چنان به روز آرم باز

دل شادی روز وصلت ای شمع طراز با صد شب هجر بیش گفتست به راز
تا خود پس از این زان همه شبهای دراز با روز وصال بی‌غمی گوید باز

گر در طلب صحبتم ای شمع طراز دوش آبله کرد پایت از راه دراز
امشب بر من بیای تا بانگ نماز چون آبله بردست همی باش به ناز

ای دل بخریدی دم آن شمع طراز وی دیده حدیث گریه کردی آغاز
ای عشق کهن ناشده نو کردی دست وی محنت ناگذشته آوردی باز

گرمابه به کام انوری بود امروز کانجا صنمی چو مشتری بود امروز
گویند به گرمابه همین دیو بود ما دیو ندیدیم پری بود امروز

آن دل که تو دیده‌ای فکارست هنوز وز عشق تو با ناله‌ی زارست هنوز
وان آتش دل بر سر کارست هنوز وان آب دو دیده برقرارست هنوز

نایی بر من به خانه‌ای شورانگیز وانگه که بیایی به هزاران پرهیز
چون بنشینی خوی بدت گوید خیز ناآمده بهتری تو چون دولت تیز