عشق

چون تن آدم ز گل آراستند خانه‌ی جان بهر دل آراستند
آدمی آن است که در وی دل است ور نه علف خانه‌ی آب و گل است
دل نه همان قطره‌ی خون است و بس کز خود و اشام برادر نفس
دل اگر این مهره آب و گل است خر هم از اقبال تو صاحبدل است
لیک دل آن شد که هوایی دروست و ز طرفی بوی وفایی در اوست
زنده به جان خود همه حیوان بود زنده به دل باش که عمران بود
غمزده به جان که غم اندوز نیست سوخته به دل که در او سوز نیست
سردی دل مردگی دل بود خون چو به تن سرد شود گل بود
ز اهل تکلف نتوان یافت سود تا نبود شعله‌ی هستی فروز
عشق زبانی ز هر افسرده پرس سوزش آن از دل آزرده پرس
ذوق نمک گر چه زبان را خوش است چون به جراحت فگنی آتش است
خون دل سوختگان باشد آب گریه کند بر سر آتش کباب
گر چه کس از خسته نه کاوش کند ریش نمک خورده تراوش کند
نافه که بو از همه سو گرددش پوست کجا بره‌ی بو گرددش
آه گواه دل غمکش بود دود به غمازی آتش بود
موم بود دل که ز عشق است زار کو بگداز اوفتد از یک سرار
هست چو دیوار تن رود سیر کاه گلی کرده و سنگی به زیر
خرقه‌ی آلوده ز صدق است دور هیزم تر دود برارد نه نور
سوخته را جنبش والا بود کوشش آتش سوی بالا بود
مشعله‌ی عشق چو شد خانگی سوخته شد عقل به پروانگی