نامه کسری به هرمزد

شنیدم کجا کسری شهریار به هرمز یکی نامه کرد استوار
ز شاه جهاندار خورشید دهر مهست و سرافراز و گیرنده شهر
جهاندار بیدار و نیکو کنش فشاننده گنج بی سرزنش
فزاینده نام و تخت قباد گراینه تاج و شمشیر و داد
که با فر و برزست و فرهنگ و نام ز تاج بزرگی رسیده بکام
سوی پاک هرمزد فرزند ما پذیرفته از دل همی پند ما
ز یزدان بدی شاد و پیروز بخت همیشه جهاندار با تاج و تخت
به ماه خجسته به خرداد روز به نیک اختر و فال گیتی فروز
نهادیم برسر تو را تاج زر چنان هم که ما یافتیم از پدر
همان آفرین نیز کردیم یاد که برتاج ماکرد فرخ قباد
تو بیدارباش و جهاندار باش خردمند و راد و بی آزار باش
بدانش فزای و به یزدان گرای که اویست جان تو را رهنمای
بپرسیدم از مرد نیکوسخن کسی کو بسال و خرد بد کهن
که از ما به یزدان که نزدیکتر کرا نزد او راه باریکتر
چنین داد پاسخ که دانش گزین چوخواهی ز پروردگار آفرین
که نادان فزونی ندارد ز خاک بدانش بسنده کند جان پاک
بدانش بود شاه زیبای تخت که داننده بادی و پیروزبخت
مبادا که گردی تو پیمان شکن که خاکست پیمان شکن را کفن
ببادا فره بیگناهان مکوش به گفتار بدگوی مسپارگوش
بهر کار فرمان مکن جز بداد که از داد باشد روان تو شاد