| بیاورد گرسیوز آن خواسته | که روی زمین زو شد آراسته | |
| دمان تا لب رود جیحون رسید | ز گردان فرستادهای برگزید | |
| بدان تا رساند به شاه آگهی | که گرسیوز آمد بدان فرهی | |
| به کشتی به یکروز بگذاشت آب | بیامد سوی بلخ دل پر شتاب | |
| فرستاده آمد به درگاه شاه | بگفتند گرسیوز آمد به راه | |
| سیاوش گو پیلتن را بخواند | وزین داستان چند گونه براند | |
| چو گوسیوز آمد به درگاه شاه | بفرمود تا برگشادند راه | |
| سیاووش ورا دید بر پای خاست | بخندید و بسیار پوزش بخواست | |
| ببوسید گرسیوز از دور خاک | رخش پر ز شرم و دلش پر ز باک | |
| سیاووش بنشاندش زیر تخت | از افراسیابش بپرسید سخت | |
| چو بنشست گرسیوز از گاه نو | بدید آن سر وافسر شاه نو | |
| به رستم چنین گفت کافراسیاب | چو از تو خبر یافت اندر شتاب | |
| یکی یادگاری به نزدیک شاه | فرستاد با من کنون در به راه | |
| بفرمود تا پرده برداشتند | به چشم سیاووش بگذاشتند | |
| ز دروازهی شهر تا بارگاه | درم بود و اسپ و غلام و کلاه | |
| کس اندازه نشاخت آنراکه چند | ز دینار و ز تاج و تخت بلند | |
| غلامان همه با کلاه و کمر | پرستنده با یاره و طوق زر | |
| پسند آمدش سخت بگشاد روی | نگه کرد و بشنید پیغام اوی | |
| تهمتن بدو گفت یک هفته شاد | همی باش تا پاسخ آریم یاد | |
| بدین خواهش اندیشه باید بسی | همان نیز پرسیدن از هر کسی |